به گزارش همشهری آنلاین، جوان ۲۳ سالهای که سرگذشتش را برای دیگران عبرتآموز میدانست، با بیان اینکه اکنون دوست دارد فقط مثبت فکر کند، گفت: در خانوادهای خوشبخت به دنیا آمدم و پدرم همه تلاشش را برای رفاه و آسایش من و برادرانم به کار گرفت، اما مسیر اشتباهات من از آغازین روزهای جوانی در مسیر مدرسه و زمانی آغاز شد که به دختری ۱۷ ساله دل باختم.
آن زمان ۱۸سال بیشتر نداشتم و برای رسیدن به او هر کاری میکردم تا جایی که ابتدا نامش را روی سینهام خالکوبی کردم. در همین روزها بود که خانهای مجردی اجاره کردم تا به قول معروف مستقل زندگی کنم. حالا دیگر با افرادی بزرگتر از خودم معاشرت داشتم و پای بساط مشروبخوری مینشستم. با آنکه عقرب را نماد بدیهایی میدانم که در زندگیم رخ داده است، اما باز هم این جانور را مانند کلاغی که روی پیکرم خالکوبی کردهام، دوست دارم.
- اعترافات هولناک مردی که پسربچه ۴ ساله را شکنجه داد و کشت
- پناه بردن زن دیوانه به پلیس | بدون اطلاع پدرم از خانه بیرون زدهام
۲ سال بعد از ارتباطم با «م» از یکدیگر جدا شدیم چراکه او در رشته پزشکی دانشگاه پذیرفته شد و از سوی دیگر هم تفاوتهای اخلاقی و فرهنگی زیادی با یکدیگر داشتیم. من برای رسیدن به او به همه خواستههایش تن دادم، حتی اینکه از من میخواست مرتب سر کار حاضر شوم و مشروبات الکلی مصرف نکنم. باز هم من به حرفهایش گوش میدادم چراکه آن زمان برای تامین مخارج زندگی و اجاره منزل در کافهها و رستورانهای شهر کار میکردم.
با وجود این، آن دختر مرا رها کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت چراکه ادعا میکرد «این کارها را برای من انجام میدهی نه برای سعادت خودت»! در این شرایط روزی با ۲ نفر از دوستانم پای بساط مشروب نشستم و در ساعات اولیه بامداد به پیشنهاد یکی از آنها به سمت طرقبه رفتیم.
به خاطر آنکه حال طبیعی مساعدی نداشتیم در مسیر بولوار وکیلآباد راننده ای از جهت خلاف ما سبقت گرفت و سپر عقب او به جلوی خودرو دوستم برخورد کرد. در یک لحظه، به خاطر سرعت زیادمان گویی پرواز کردیم و روی ریل خط قطار شهری فرود آمدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم.
حدود ۳ ماه در بیمارستان بستری بودم؛ همه اعضای بدنم دچار شکستگیهای وحشتناک شده بود. روزی که برای آرنجم پروتز گذاشتند، از پزشک متخصص سوال کردم کی میتوانم از دستم استفاده کنم. او هم بدون تامل پاسخ داد شاید دیگر نتوانی از دستانت استفاده کنی. با این جمله شکستم و طوری دچار شوک شدم که تا یک هفته چیزی نمیفهمیدم.
آن روز مادرم آغوش مهربانی برایم گشود و با نصیحتهای دلسوزانهاش دیگر اجازه نداد به آن خانه مجردی بروم. پدرم نیز لوازم منزلم را بار کامیون کرد و به خانه آورد. یک هفته بعد به خودم آمدم و تصمیم گرفتم مسیر درست زندگی را پیش بگیرم. دوباره در باشگاه بدنسازی ثبتنام کردم. هیچیک از اطرافیانم باور نداشتند که من دوباره ورزش میکنم و به مقامهای برتر در شهر و استان میرسم.
حالا ۳ سال از ماجرای تصادف هولناک میگذرد و مسیر زندگی من بهکلی تغییرکرده است. اگر به گذشته بازگردم شاید هیچ تصویری را روی اعضای بدنم خالکوبی نکنم. میخواهم نمادهای بدی و زشتی را از بین ببرم و حتی به دختری که مرا باور نداشت هم فکر نکنم. امروز در کنار پدرم به کاسبی مشغول هستم و علاو بر تحصیل در دانشگاه، به مطالعه کتابهایی میپردازم که مثبتاندیشی را ترویج میدهند.
این جوان ۲۳ ساله که روزی دچار افسردگیهای حاد شده بود، اکنون عشق واقعی را در کنار پدر و مادرش یافته است و دیگر قصد ندارد به آن روزهای تاریک بازگردد.
نظر شما